حكايت راوى و مايک
مهناز فاضلی
Education Assistant مهندس عمران، دیپلمای
چنـد وقت پیـش عضو یـک گـروه کتابخوانی بـودم کـه در آن، داسـتانهای کوتـاه معرفـی و نقـد و بررسـی میشـد. یکبـار داسـتانی را شـروع کردیـم کـه راوی، زن میانسـالی بـود و داسـتان عشـق زمان نوجوانیش به آقا پسـری بـه نـام مایـک را تعریـف میکـرد. بـا اینکه از شـواهد موجـود، مثل روز روشـن بود که مایک هـم از راوی خوشـش میآیـد، اگر شـما چیزی در ایـن رابطـه از مایـک شـنیدید، راوی هـم شـنید. آنقـدر چیـزی نگفـت، نگفت و بـاز هم نگفـت کـه مأموریت پـدرش در آن شـهر تمام شـدورفتند.راوی مانـدوماوکلی غم وغصه و فکـر و خیال و اشـک و آه جگرسـوز
برای مطالعه ادامه داستان کلیک نمایید